این خاطره از استاد اکبر کشاورز شیرازی درباره شهید مصطفی محمد میرزایی، وحید زمانی و همچنین آخرین گفتگوی مهم او با سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی چهار روز قبل از شهادت ایشان است.
شهید مصطفی محمد میرزایی نوه عموی مادرم بود، همان موقع که شهید سلیمانی به درجه رفیع شهادت نائل آمد همراه و همرزم شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی بود. همان موقع شهید مصطفی محمد میزایی هم به درجه رفیع شهادت نائل آمده است.
شهید وحید زمانی از دوستانم بود و هر موقع شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی پیامی یا کاری داشت وحید را می فرستاد منزل ما. وحید یکی از محافظان شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی که همزمان با شهید مصطفی محمد میرزایی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
عکس سمت راست مادر شهید مصطفی محمد میرزایی است که زینب وار در حال فعالیت است در رابطه با خانواده شهیدان به بیشتر شهرستان ها میرود و هر کاری برای آن خانواده بتواند انجام می دهد. زندگی این مادر شهید، پیام رسان نهضت حضرت زینب (ع) است و هم چون او دارد زینب وار خدمت میکند آن هم در گمنامی. من به حق تا به حال اینطور مادری را ندیده بودم که خود شهید داده اما به فکر دیگران است، لحظه ای از پا نمی نشیند و با افتخار آماده خدمت است. خدایا به حق فاطمه زهرا (س) به حق آقا امام زمان عجل الله این مادر شهید را از پیروان راستین خودت قبول کن. ایشان مادر یک شهید نیست به نظر این برادر کوچکتان باید بگویم ایشان مادر تمام شهیدان ایران است. آذر خانم، هنگامه طلوعی است که روشنایی بخش در کل ایران است. سلام و درود خدا به تمام مادران شهیدان و به خصوص بانو آذر خانم که زینب وار در خدمت اسلام و مسلمین است. من خاک زیر پای همه مادران شهدا هستم و افتخار میکنم و دست بوس آنها هستم.
سرباز کوچک ملت شهید پرور جانباز اکبر کشاورز شیرازی
به حق باید بگویم که شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی یک اسوه است و عاشق خدا بود و رفت در کاروان ستارگان جای گرفت. روحش شاد شهید سلیمانی خود آرزوی شهادت داشت و همیشه میگفت داداش اکبر دعا کن که رفتم برنگردم. من میگفتم چرا داداش؟ میگفت از روی خانواده و فرزندان شهیدان خجالت میکشم وقتی همسر یا پدر یا فرزند شهیدی پیشم میاید خجالت می کشم که چرا منِ فرمانده زنده هستم و آنها یکی یکی دارند میروند و من باید با سر افتاده به پائین نگاه کنم و قدرت بالا بردن سر خود را نداشته باشم. خجالت میکشم و شرمنده میشوم داداش اکبر. من از سنگ نیستم. دلم خون است وقتی این بچه ها میایند و با من بازی میکنند یا مادر شهیدی میگوید قاسم جان تو مثل پسرم هستی و بالاتر از پسرم، هرموقع توانستی بیا به من سر بزن. داداش اکبر به مادر شهید نگاه میکنم اما توی دلم دارد آتش به پا میشود یعنی دوباره بیایم و داغ دل خودم را تازه کنم مگر میشود.
به خدا اکبر جان یک بار تا پشت در خانه یک شهید رفتم چون تازه شهید شده بود و من تهران بودم گفتم تا اینجا هستم بروم و به خانواده و فرزندان این شهید تسلیت بگویم. اما وقتی به در خانه آن شهید نزدیکتر شدم پاهایم قدرت راه رفتن نداشت، دیگر پاهایم یاری نمیکرد به جلو حرکت کند. خواستم داداش اکبر برگردم اما نتوانستم، میدانی چرا؟ همین که خواستم برگردم پسر این شهید مرا دید دست به گردنم انداخت و گفت: عمو به منزل ما آمده ای؟ چشمانم پر از اشک شد. گفتم آره عمو جان آمدم پیش شما. داداش اکبر خدا میداند اینطور موقع ها هزار بار میمیرم و دوباره زنده میشوم. دست خودم نیست، خجالت میکشم که چرا دارند نیروهایم یکی یکی میروند پس چرا نوبت من نمی شود. وقتی داخل خانه شهید میشوم و با خانواده آنها روبرو میشوم تازه آنها به من روحیه میدهند. وقتی اشکهای من را می بینند آنها به من دلداری میدهند. به خدا داداش اکبر من سنگ نیستم، قلب دارم، عقل دارم. فرزند شهیدی گفت: عمو یک عکس بیاورم ببینید؟ گفتم بیاور. پیش خودم گفتم می خواهد عکس پدرش را بیاورد اما وقتی رفت و برگشت دیدم عکس شهید و خود منو آورده. عکسی بود که چند ماه پیش با هم انداخته بودیم دوباره اشک از چشمانم جاری شد. توی دلم گفتم خدایا این همه آزمایش برای من کافی نیست؟ یعنی هنوز من لیاقت آمدن پیش شما را ندارم؟ من گفتم داداش قاسم چرا خودت را انقدر شکنجه میدهی؟ چرا داری خودت را بیمار میکنی؟ داداش تو وظیفه ای گردنت است که باید اطاعت کنی. تو داداش، یک فرمانده هستی. گفت داداش اکبر فرمانده هستم درست، وظیفه دارم درست، اما من هم پدر هستم. وقتی پسرهایم را می بینم نباید درد بکشم؟ نباید زجر بکشم؟ مگر بچه های من از آنها کمتر هستند؟ یا بالاتر از آنها هستند؟ نه. دل پدر و مادر همیشه به بزرگ شدن بچه هایش خوش است و دوست دارد بزرگ شدن و ازدواج کردن و نوه های آنها را ببیند. حالا تو خودت را بگذار جای من. من وقتی هر کدام از نیروهایم شهید میشوند داغ دلم تازه میشود و هر روز بین خوف و رجا زندگی میکنم. هم عاشق خداوند هستم و هم عاشق فرزندانم و نیروهایم که با فرزندانم هیچ فرقی ندارند. من یک دل دارم و یک قلب دارم. عاشق به حق خداوند بوده و هستم و تا لحظه مرگ این عشق بیشتر می شود، اما کمتر نمیشود. داداش اکبر آن روز که رهبری درجه افتخار به من دادند خوشحال نبودم. گفتم چرا؟ گفت باید خداوند به من درجه بدهد که آن درجه برایم از تمام درجه های دنیا بهتر است و درجه ای که رهبری دادن هم مهم است اما دلم فقط پی رفتن از این دنیا است. چند روز بعد گرفتن درجه بعضی از دوستان جواب سلام من را به سختی می دادند. من گفتم داداش قاسم شاید سلام کردن شما متوجه نشدی. گفت آره حق با توست شاید من نشنیدم، اما در دلم میدانستم داداش قاسم متوجه شده بوده که آنها جواب ندادند اما من چطوری باید دل این مرد بزرگ را آرام میکردم؟
یک بار آمده بود منزل و داشتیم صحبت میکردیم گفت من متوجه شدم که کاری که دکتر ظریف و دکتر روحانی تصمیم به آن دارند خیلی اشتباه است اما هر چه من میگفتم مگر گوش میکردند. فکر کنم آنها خودشان را مثل کسی نشان میدادند که خوابیده است و بیدار نیست. بارها و بارها و بارها من این مشکلات را داشتم، چه در جلسه با عزیزان سپاه و چه با حضرات آقایان که در پست ریاست جمهوری هستند و معاونین اینها، گوشی برای شنیدن نداشتند. یک بار به دکتر احمدی نژاد تذکری دادم راجع به صحبت های رهبری در رابطه با رحیم مشایی، دیدم هر چه من میگویم ایشان ساز خودش را کوک کرده است.
در بیت رهبری آقا مجتبی که مثل برادر دوستش دارم چون ایشان دارد بیشترین فعالیت را در بیت انجام میدهد که کار هر کسی نیست. بار سنگینی را دارد حمل میکند. آنهم پشت صحنه که احدی متوجه نمیشود که آقا مجتبی چقدر فعال است. ایشان داداش اکبر به حق روزی روزگاری چه من بودم و چه نبودم خداوند عمر رهبری را بیشتر کند که سایه ایشان همیشه روی سر ما باشد اما اگر روزی قرار باشد که به نتیجه ای برسیم لایق این بار مسئولیت تنها آقا مجتبی خامنه ای است و از نظر من ایشان مورد تائید این جایگاه می باشد. اما در حال حاضر بخواهم کس دیگری را نام ببرم کسی ارجح تر از ایشان من سراغ ندارم. خودت هم داداش اکبر بارها به من گفتی فقط ایشان و محکم هم یک بار گفتی و با هم سه ساعت بحث کردیم. پس داداش اکبر یادت باشد این دنیا با همه زرق و برقش می ماند و ما میرویم. اما چگونه رفتن مهم است. بعضی ها به قدرت گره خوردند و بعضی ها اگر قدرت نداشته باشند با خود و دنیا مشکل دارند لذا باید خیلی صبورانه عمل کنی و مبادا حقی را ضایع کنی که میدانم تو اهلش نیستی. اما گفتم یادت نرود. پس فقط آقا مجتبی خامنه ای.
این بود گفتگوی من و شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی که چهار روز قبل از شهادتشان ناهار منزل ما بود و رفت و بعدم به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
خاطرات جانباز اکبر کشاورز شیرازی راجع به شهید مصطفی محمد میرزایی و همینطور وحید زمانی و سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی فرمانده سپاه پاسداران قدس انشاالله اگر خداوند یاری کند و زنده بودم ادامه دارد.