کمک شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی و جانباز اکبر کشاورز شیرازی به یک دختر دانشجوی سال آخر که توسط یک راننده دزدیده شده بود. این خاطره از این لحاظ خاص هست که جایگاه دختران و زنان در تفکر حاج قاسم را نشان می دهد. اینکه چقدر امنیت انسان در کنار این مرد حفظ می شد. چه در میدان جنگ و چه در میدان زندگی. 

همیشه تکه کلامش این بود که اگر یک پسر به دادگاه و یا نیروی انتظامی برود زیاد بد نیست. اما دختر خانمها مظلوم هستند. اینها نباید پایشان آنجا برسد. چون اگر یک آشنا ببیند تمام آبروی آن دختر رفته است. حتی اگر هیچ خبری نباشد. داداش اکبر نمی شود دهان اینها را بست و از خداوند می خواهم هیچ دختر خانمی پایش به آنجاها نرسد. داداش اکبر خودت میدانی من تعصب خاصی روی این مسئله دارم. حالا دختر غریبه باشد یا آشنا یا عزیز بابا زینبم باشد، فرقی برایم نمی کند. این حرفها بعد همین ماجرا گفته شد.

یک روز سرد تو جاده پارچین و مامازند من به همراه شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی داشتیم می رفتیم. از سه راهی سیمان رد شدیم، کلیسا و قبرستان را رد کرده بودیم که یک پراید با سرعت رفت و یک دختر خانم از عقب ماشین داشت فریاد کمک کمک می کرد. اول من متوجه نشدم اما برادر قاسم گفت:

- داداش اکبر فکر کنم یک اتفاق بدی برای آن دختر خانم توی پراید افتاده بود که کمک می خواست. 

سرعت ماشین زیاد‌ و زیادتر شد. در یک فرعی درب یک گاراژ باز شد و ماشین با سرعت داخل گاراژ رفت. درب گاراژ را یک تبعه افغانستانی که یک پیرمردی ۵۶ یا ۵۷ ساله به نظر می آمد بست. داداش قاسم ایستاد. دم گاراژ گوش کردیم، متوجه شدیم دختر را دزدیده بودند و آورده بودند اینجا. اما خبر نداشتیم چند نفر تو گاراژ بودند. رفتیم پشت گاراژ. دیوار نزدیک به سه متر بود از یک گوشه اش داداش قاسم من را بلند کرد قلاب گرفت رفتم بالا. از آنجا داخل گاراژ را میشد دید. راننده پراید و یکی از دوستانش آنجا بودند و پیرمرد افغانی داشت می گفت:

- از خدا بترسید!!!! با ناموس مردم این کارها را نکنید!!!!

داشت نصیحت میکرد. یکی از آنها یک چک تو گوش آن پیرمرد زد و پیرمرد خورد زمین و داشت نفرین می کرد. دیدم کسی که پیرمرد را زد رفت در گاراژ را قفل کرد و پشتش را انداخت. پیرمرد داشت گریه می کرد. من داشتم خوب به ماجرا نگاه می کردم که داداش قاسم گفت:

- اکبر جان داری فیلم نگاه می کنی؟!!!!! اون دختر خانم چیشد؟

یک دفعه به خودم آمدم دیدم بیشرف ها دختر را به زور و کشان کشان و با کتک میبرند داخل زیر زمین. من آمدم پایین همه ماجرا را برای قاسم تعریف کردم. گفت:

- داداش اکبر اینجا پای خدا و ناموس و بی عفت کردن یک دختر به زور وسط هست. چکاره ای؟

- هستم. چکار کنیم داداش قاسم؟

- آنها دو نفرند و ما هم دو نفر هستیم. یا علی می گوییم و از روی دیوار می رویم داخل، بی سر و صدا گیرشان می اندازیم. رفتیم بالای دیوار. چند تا درخت بزرگ هم کنار دیوار بود. اما فاصله زیاد بود. ناگهان پیرمرد افغانی ما را دید. به او فهماندیم آمدیم به کمک آن دختر. پیرمرد رفت یک نردبان آورد و ما زود از دیوار آمدیم پایین و به سرعت خودمان را رساندیم بالای سر آن نامردها. تازه داشتن لخت می شدند و آن دختر هم یه گوشه چسبیده بود به دیوار و یک لباس پاره گرفته بود جلویش. از عصبانیت دیگر نفهمیدم چیشد. زمین و زمان جلوی چشمانم سیاه شده بود. داداش قاسم چاقوی آن یکی را گرفته بود و من نشستم روی گردن آن مردی که پیرمرد را با چک زده بود. خلاصه آن دو را گرفتیم. پیرمرد افغانستانی هم رفت و چند لباس برای آن دختر خانم آورد.

چاقو به دست راست من خورده بود ولی جراحت کم بود. داداش قاسم هم پشت کمرش چاقو خورده بود و بعدا هشت تا بخیه خورد.

زنگ زدیم به ۱۱۰ و آنها آمدند و آن دو مرد را تحویل شان دادیم. جلوی دانشگاه این دختر را با چاقو تهدید کرده و به زور آورده بودند و عین سگ هار همه لباس هایش را پاره کرده بودند. بی غیرت ها هر دو زن و بچه دار بودند. 

داداش قاسم با بچه های نیروی انتظامی صحبت کرد و گفت ما این دختر خانم را می رسانیم دم منزلشان. آنها گفتند: برای تشکیل پرونده باید باشد و گرنه دادگاه قبول نمیکند. 

داداش قاسم گفت: پای این دختر خانم به دادگاه برسد آبرویش می رود. این کار را نکنید. من میایم خودم به اتفاق داداشم با قاضی پرونده صحبت می کنم.

آنها قبول کردند و آدرس آنجا را دادند و با دو تا آدمربا رفتند، من و داداش قاسم آن دختر خانم را بردیم. در راه از او سوال کردم:

- منزل میروی؟

- امتحان دارم باید زودتر بروم دانشگاه. 

- با این لباسها؟!!!

- یک کاری میکنم تو راه.

 داداش قاسم برایش لباس خرید. دفترچه و خودکارش گم شده بود، تمام آنها را خرید. سوال کردم:

- کدام دانشگاه میروی؟

- دانشگاه علم و صنعت.

 خلاصه رفتیم و او را رساندیم. موقع خداحافظی از ما پرسید:

- شما هم مامور هستید؟

داداش قاسم گفت:

- نه

- پس چکاره اید؟

داداش قاسم گفت مگر فرقی هم میکند که ما چکاره باشیم؟

دختر گفت:

- نه چون خداوند شما را فرستاده بود. من خانواده آبرومندی دارم. پدرم و مادرم پزشک هستند و شب جمعه عروسیم است. شما هم بیایید خوشحال می شوم.

داداش قاسم گفت:

- دخترم هیچ دینی به گردن شما نیست. اگر ما تو اون مسیر بودیم خواست خدا بوده است. اگر نه نباید امروز می آمدیم. پس برایت آرزو میکنم خوشبخت بشوی. دخترم برایم دعا کن. قلبت پاک هست و خداوند دوستت دارد که ما آمدیم. برو زودتر آماده امتحان بشو.

 سپس داداش قاسم پول از جیبش در آورد و به زور به او داد نمی گرفت، اما مجبور شد چون دید داداش قاسم دارد می گوید: به جان زینبم اگر نگیری ناراحت میشوم.

دو بار تکرار کرد و هر دو بار اسم دختر خانمش زینب را آورد. تشکر کرد از داداش قاسم و گفت:

- خوش به حال زینب خانم که این چنین پدری دارد و بعد هم رفت.