گشت ارشاد همیشه یکی از موضوعات بحث برانگیز بین ملت ایران و چالشی برای مجریان این طرح بوده، هست و خواهد بود. مسلما اجرای قوانین بدون پشتوانه مردمی، هیچگاه وجاهت عمومی پیدا نمی کند. رهبر معظم انقلاب نیز چند بار فرمودند: اینها بچه ها و دختران ما هستند. پس چرا باید اینطور برخورد شود؟ آیا به زور می شود به کسی چیزی را تحمیل کرد؟ همیشه تاریخ نشان داده است برخورد بد و زشت نه تنها کار را درست نمی کند بلکه بدتر هم می شود. اگر دوباره‌ چالشی پیش بیاید یا دختر خانمی کشته و یا زخمی شود قصه کلا فرق می کند. دیگر مثل آن بار نمی شود بلکه بدتر خواهد شد و برای نظام و ملت و شهید‌ سپهبد حاج قاسم سلیمانی و رهبری بد می شود. پس کاری نکنید که دیگر هیچ کس نتواند جمعش کند.

در ادامه دو خاطره از سردار سلیمانی به نقل از استاد اکبر کشاورز شیرازی می خوانیم.

روزی من و ایشان به تهران رفته بودیم چون کاری پیش آمده بود که باید به میدان انقلاب می رفتیم. وقتی آنجا رسیدیم کاری که داشتیم انجام شد داشتیم برمی گشتیم که خانمی آمد و حاج قاسم را شناخت و رو به شهید سلیمانی کرد و گفت: شرمنده مزاحم شدم. داداش قاسم گفت: اشکال ندارد. چه شده؟ آن خانم گفت: خواهرم را گشت ارشاد گرفته. برادر قاسم گفت: چکار کرده گرفتنش؟ گفت: کاری نکرده همینطوری. داداش قاسم گفت: خواهرم آخه بیخودی؟ گفت: شما بیائید همین گشتی که کنار میدان هست. شهید سلیمانی از ماموران گشت پرسید: این دختر خانم چکار کرده؟ گفتند: موی سرش کمی پیدا بوده. ایشان به آنها گفت: اگر می شود این بار اجازه بدهید این دختر خانم برود. آنها داداش قاسم را شناختند یا نه، نمی دانم. اما قبول کردند و اجازه دادند آن دختر خانم پیاده شد و آمد پیش خواهرش، خواهرش گفت: حاج قاسم آمد تا تو را آزاد کردند. تشکر کرد بعدا فهمیدم این دو خواهر از دختران یک شهیدی هستند که در جنگ ایران و عراق شهید شده است.

خاطره ای دیگر از سردار دلها دارم که شنیدنش خالی از لطف نیست، یک روز سردار خیلی ناراحت بود من پرسیدم:

داداش قاسم اتفاقی افتاده؟

گفت: نه.

من دوباره پرسیدم: قاسم جان داداش چیشده؟

گفت داشتم از تهران می آمدم. دیدم چند مامور چند تا دختر را در یک کوچه دنبال کرده بودند و آنها گریه کنان داشتند فرار می کردند. هر کدام از ماموران یک باتوم دستشان بود. یکی از دخترها آمد پشت من مخفی شد. به من گفت عمو تو را به خدا نگذار من را ببینند من دارم سکته می کنم. دو مامور نزدیک من شدند و دیدند این دختر خانم پیش من است و دارد گریه می کند. هجوم آوردند به سمت ما. من ناراحت شدم گفتم الان این دختر بچه سکته میکند. یکی از آنها دستش را دراز کرد که دخترک را بگیرد. من داد زدم چه کار دارید با بچه من. مامورها گفتند: حاجی شما را هم میگیریم می بریم. یکی از آنها آمد جلو دستبند در آورد به من و دخترک زد. فریاد می زدم مگر گوش می دادند فایده نداشت.

گفتم: بگذارید دخترم برود من با شما می آیم. یکی از مامورها گفت: حاجی تنت می خاره!!!!

گفتم: آره میتونی بیا بخارون!!!!

آمد جلو که با باتوم بزنه، یکی از پشت صدا کرد: محمدی چکار می کنی؟!!!! او سردار حاج قاسم سلیمانی است.

خشک شد سر جایش. زود دستبند را باز کرد. رئیس شان آمد و از من خواهش کرد ببخشم.

گفتم: نه منو ببرید شکایت دارم. من با دخترم راه میرفتم دنبال من و دخترم کردید.

گفت: حاجی تو را به فاطمه زهرا (س) ببخش. من شرمنده هستم.

دیگر کاری نکردم. خودم گریه ام گرفت.

- مگر دشمن دیدید با باتوم دنبال آنها می کنید؟ چرا خجالت نمی کشید؟!!!! خلاصه سر و صدای من پیچید. مردم جمع شدند. هر کس چیزی گفت. اما در کل مردم ناراحت بودند. آنها می گفتند:

- مشکلات ما همه حل شده. فقط مانده یک ذره موی سر این دختر بچه ها. بروید کسانی را دنبال کنید و بگیرید که پول ملت را می برند. آنها را ول کردید آمدید سراغ این بدبخت ها؟!!!!!!

خلاصه اکبر جان داداش، خیلی شلوغ شد. بقیه دخترها را ول کردند. نزدیک ۲۰ نفر را گرفته بودند و همه گریه می کردند. قاسم دلش سوخته بود. خیلی ناراحت بود اعصابش به هم ریخته بود. همش می گفت:

- داداش اکبر اینها چکار دارند می کنند؟ اگر خدای نکرده چند تا از این دخترها سکته کنند می دانی چه می شود؟!!! سنگ روی سنگ نمی ماند!!!! چقدر اشتباه!!!!